جودی آبوت درون من-1

ساخت وبلاگ
قطعه عشق تازه علیرضا افتخاری هم از دیگر قطعه‌هایی است که با آن احساس آشنایی عجیبی می‌کنم. وقتی آن را می‌شنوم خودم را در یک شبانگاه، کنار رودخانه‌‌ می‌بینم. رودخانه‌ای که از میان شهر می‌گذرد. یا کنار یک دریاچه‌ در منطقه‌ای از شهر. هرجا که هستم، کنار رودخانه یا دریاچه، می‌توانم چراغ‌های روشن خانه‌ها یا ساختمان‌هایی را در حاشیه آن ببینم. من حس می‌کنم در این قطعه زندگی کرده‌ام یا قرار است زندگی کنم. جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 22:55

اگر روزی تخیلِ مرا از من بگیرند درواقع بخش بزرگی از من را از من گرفته‌اند. می‌دانم که بدون تخیل هم می‌توان زندگی کرد اما آن‌جور زندگی دیگر به درد من نمی‌خورد. برای همین هروقت کسی به من می‌گوید: 《از این خیالات بیا بیرون دختر!》مثل آن است که بگوید: لطفا بیش از این به زندگی‌ات ادامه نده. برای من همین معنا را دارد هرچند که قصد آن شخص فقط بازگرداندن من به جهان واقعی باشد. من از کودکی خیال‌پرداز بوده‌ام، مثل همه‌ی بچه‌ها. اما فرقم با آن‌ها در این بود که پس از ورود به بزرگسالی چیزی از تخیل و خیال‌بافی‌ام کم نشد. هنوز یادم هست روزی را که در چهارده‌سالگی سر کلاس انشایم را می‌خواندم و بچه‌ها به من می‌خندیدند.من در انشایم نوشته بودم که وقتی کوچکتر بودم دو سفینه‌ی فضایی در آسمان دیدم و اگر تذکر معلم به بچه‌ها نبود،آن‌ها همچنان به من می‌خندیدند. حالا با خودم فکر می‌کنم اگر آن زمان می‌دانستند که جز این، یک دوست خیالی هم داشتم که از مریخ می‌آمد و به من سر می‌زد در مورد من چطور فکر می‌کردند؟ یا مثلا اگر می‌دانستند بعد از رفتن آن دوست فضایی با یک مومیایی از مصر دوست شدم و چون از او می‌ترسیدم پس از مدتی خواستم دیگر سراغم نیاید، چطور؟ فکر می‌کردند دیوانه‌ام؟ برای همین‌هاست که هنوز هم ژانر فانتزی را دوست دارم. افسانه‌ها را دوست دارم. به دنیای اساطیر علاقه‌مندم و داستان‌هایی که در آن‌ها رنگی از جادو باشد برایم هیجان‌انگیز است. این‌ها فقط یک علاقه‌مندی ساده نیست. چیزی شبیه باور داشتن آن دنیاهاست. خدا برخلاف آدم‌ها هی به من نمی‌گوید: 《از این خیالات بیا بیرون دختر!》. این خصیصه‌ای است که خودش در من قرار داده و البته می‌دانم که از من انتظار بیشتری دارد. انت جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 22:55

دیروز  خاله حالش بد شد. به پرستار زنگ زد تا به خانه بیاید. گفت رمق اینکه تا درمانگاه نزدیک خانه‌شان برود را ندارد. پرستار آمد تا به او سرم وصل کند. استرس مادربزرگ بیشتر از روز اول شد و خاله هم بیش از قبل نگران سلامتی مادربزرگ شد. ما چندبار سوپ و غذا بردیم و برگشتیم. امروز چند دقیقه پیش مادربزرگ زنگ زد. شماره درمانگاه را می‌خواست. هرچه شماره را برایش می‌خواندم اعداد رو درست نمی‌شنید. می‌گفت دستم دارد می‌لرزد. مشخص بود که به شدت دچار تنش شده است. گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ و فهمیدیم خاله دچار تنگی نفس شده. حال روحی هیچ‌کدامشان خوب نیست و هرچه می‌گوییم با استرس فقط اوضاع سخت‌تر می‌شود فایده ندارد. این‌ها را دارم می‌نویسم که چه؟ که بگویم هنوز هم باید در مکان‌های بسته یا شلوغ ماسک بزنید. هنوز هم باید شیوه‌نامه‌های بهداشتی را رعایت کنید. اگر سخت‌تان نیست فعلا از دیدارها و دورهمی‌هایتان بزنید تا اوضاع کمی بهتر شود. خاله من این اواخر به یک مراسم ختم رفته بود و در یک گردش داخل شهری شرکت کرده بود. هم ماسک زده بود هم مثل همیشه، سخت‌گیرانه بهداشت را رعایت کرده بود. اما گرفت. پس لطفا مراقب خودتان باشید. جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 22:55

امروز چهارمین جلسه از سلسله نشست‌های شعر و ادبیات‌‌مان بود. این‌بار تنها نبودم‌. به پریسا هم گفته بودم و آمده بود. درواقع خودش آمد دنبالم و برگشتنی هم خودش مرا رساند. هرچه اصرار کردم که به خاطر این محبتش برویم کافه تا مهمانش کنم قبول نکرد. این جلسه را کمی بیشتر دوست داشتم. علتش این بود که هم یک مقاله درباره تصویر شعر سپید خواندیم و هم چند بیت از خاقانی خواندیم تا یکی از استادانی که به نجوم هم وارد هستند برایمان درباره برخی اصطلاحات توضیح دهند. در انتها هم شهرزاد پشت پیانو نشست و برایمان نواخت. گاهی دوست دارم خیال کنم بعدها نام این انجمن، اعضا و عکس‌های آن در کتابی می‌آید. دوست دارم این‌طور خیال کنم که افرادی از این جلسه برمی‌خیزند و نامشان تا همیشه در تاریخ ماندگار خواهد شد. بعد ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم و روزی به دیگرانی که نمی‌دانم چه نسبتی با ما دارند می‌گوییم: این عکس را می‌بینی؟ من هم آن روز آن‌جا بودم. کنار این آدم‌ها... جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 77 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:16

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:50

پس‌از آنکه دیشب در فروشگاه، یک نفر را شبیه امیرحسین مدرس دیدم، نزدیک صبح هم خوابشان را دیدم. رفته بودم درِ منزلشان. در زدم. خانم سالمندی که به نظر می‌آمد مادرشان باشد در را باز کرد. جویای حال آقای مدرس شدم. گفت حالش خوب نیست. رفتم داخل. دیدم که ایشان سرتاپا سفید پوشیده‌اند و در رخت‌خوابشان هستند. یک نفر گفت بیماری پیشرفت کرده. ایشان از جا برخاستند و سلام و احوال‌پرسی کردیم‌. داشتم درباره اینکه چقدر کارهایشان را دوست دارم حرف می‌زدم که رفتند سراغ کمدشان. یکی‌یکی آلبوم‌های موسیقی، دفترخاطرات، بیسکوییت و شکلات و چه و چه بیرون آوردند و گفتند این‌ها را می‌توانی با خودت ببری و بعدا برگردانی. انقدر ذوق زده بودم که نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. گفتم این امانتی‌ها را خیلی زود برمی‌گردانم. بعد پرسیدم هنوز در آن برنامه رادیویی هستند یا نه. گفتند خیالت راحت هنوز آنجایم و می‌توانی برنامه را گوش کنی. دوستم که با من به منزلشان آمده بود حرفی زد که آقای مدرس در جوابش گفت: من قرار نیست بمیرم. وقتی به خانه برگشتم به همه گفتم این امانتی‌ها را آقای مدرس به من داده  هیچ‌کس به آن‌ها دست نزند. اما یک نفر جعبه شکلات را باز کرد و یکی از آن‌ها را در دهانش گذاشت. از خواب بیدار شدم. صبح برای اطمینان رفتم داخل نرم‌افزار ایران‌صدا تا ببینم آن برنامه هنوز پخش می‌شود یا نه. پخش می‌شد فقط اسمش عوض شده بود: دفتر زمستان جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:50

کارتم منقضی شده است و آمده‌ام به بانک. شماره نوبتم را دریافت می‌کنم و شروع می‌کنم به پر کردن فرم تا نوبتم شود. خانمی می‌آید و شماره نوبت خودش را به من می‌دهد و می‌رود. ۴ شماره می‌افتم جلو. کمی بعد آقایی می‌آید و روی صندلی جلو می‌نشیند و او هم شماره نوبتش را به من می‌دهد و می‌گوید: برای شما.همان لحظه شماره را صدا می‌زنند. هول می‌کنم و می‌گویم : ولی هنوز فرمم پر نشده. می‌گوید پس به یک نفر دیگر بدهید. به زنی که نزدیکم نشسته می‌دهم. اما بعد می‌فهمم او اصلا فرمش را هم برنداشته بوده چه برسد به اینکه پر کرده باشد. با این حال شماره را می‌گیرد و کارش راه می‌افتد.یک ربع بعد نوبت خودم می‌شود اما به من می‌گویند باید بروی شعبه‌ای که در آن حسابت را افتتاح کرده‌ای.به جزوه‌ای که روی میزم مانده و نصفش را هنوز نخوانده‌ام فکر می‌کنم. راهی بانکی که گفته‌اند می‌شوم. وقتی می‌رسم ۳۴ نفر جلوی من هستند. اینجا دیگر‌ کسی نوبتش را به آدم نمی‌دهد.می‌نشینم روی یک صندلی و بخش کوچکی از جزوه را که در گوشی‌ام دارم می‌خوانم. خسته می‌شوم.می‌روم سراغ فیدیبو و کتابی که از نادر نادرپور خریده بودم ورق می‌زنم:چنان در آینه تنهایمکه غیر خویش نمی‌بینمبه جستجوی که برخیزم؟در انتظارِ که بنشینم؟بالاخره نوبتم می‌شود و کارت جدیدم را دریافت می‌کنم. پدر می‌آید دنبالم. می‌گوید: ذرت مکزیکی نمی‌خوری؟ می‌گویم: فقط مال دانشگاه.به خانه برمی‌گردیم، به جزوه‌هایی که روی میزم رها شده است. جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:50